پاکدامن
من نگاهـم سوی دیگر، او نگاهـــم می کنـد
ناگهـان در خاطرش، خود را پناهـم می کند
خاطرش آشفتــه ی سَــر به هوایی های ِ من
فکـر ِ او اینـست دائم: سـر به راهم می کند!
تیرگی غالب شـده بر روح و فکـر و قلـب او
با خـودش می گویـد: او دارد سیاهم می کند!
خط خطی کرده ست تصویر مرا در دل ولی
در شب ِ دلتنـگی اش، تشبیــه ماهـم می کند
پاکـی ِ پیـراهنــم، آلایـش از شـَـکـّــش گرفت
من عزیزش هستـم و در قعــر چاهم می کند
کاش می خوانــد از نگاهم پاکی ِ من را ولی
نیست با من همدل و چون و چرا هم می کند!